زبان و تفکر، زبان و اجتماع، زبان و فرهنگ

زبان و تفکر، زبان و اجتماع، زبان و فرهنگ

یک اصل سادۀ فرهنگ‌نویسی

علی‌محمد حق‌شناس

بازنشر
انتشار نخست: نشریۀ آدینه، ماه فروردین سال ۱۳۶۸

۱ .موضوع کار فرهنگ‌نویس

یک اصل ساده در پژوهش‌های علمی آن است که پژوهش‌گر پیش از هر چیز تعیین کند که موضوع کارش چیست و گستره و مرزهای آن کدام است. پیداست که فرهنگ‌نویس هم، اگر قرار است کارش علمی باشد، باید از همین‌جا شروع کند.

می‌دانیم که فرهنگ‌نویس نیز، مثل دستوری، با زبان و شناخت آن سروکار دارد. نیز می‌دانیم که موضوع کار دستوری نظام زبان و ساخت و کار آن است. اکنون باید بپرسیم پس موضوع کار فرهنگ‌نویس کدام بخش از زبان است و دامنه و حدود آن بخش به کجا کشیده می‌شود.

پاسخ این پرسش در وهلۀ اول بسیار ساده می‌نماید: می‌توان به آسانی گفت که موضوع کار فرهنگ‌نویس آن بخش از زبان است که به آن “واژگان” می‌گویند. اما این پاسخ بسیار ساده پرسش‌های فراوانی را با خود به ذهن می‌آورد، از جمله این که بخش واژگان خود چیست؟ با نظام زبان، که گفتیم موضوع کار دستوری است، چه فرقی دارد و با آن چه رابطه‌ای برقرار می‌کند؟ عناصر سازندۀ بخش واژگان کدام است؟ آیا آن عناصر با کلمات زبان فرق دارند یا عین آن کلماتند؟ آیا عناصر واژگانی جدا از یکدیگرند یا به هم مربوطند؟ اگر مربوطند، آیا رابطه‌شان قانونمند است یا بی‌قاعده؟ با بیان دیگر، آیا بخش واژگان زبان هم ساختمند است یا بی‌ساخت؟ اگر ساختمند است، آیا ساخت این بخش هم جزئی از موضوع کار فرهنگ‌نویس به‌شمار می‌آید یا این جنبه از واژگان بیرون از حوزۀ کار اوست؟ و به فرض که بیرون از حوزۀ کار او باشد، آیا فرهنگ‌نویس حق دارد ملاحظات ساختاری را به‌کلی کنار بگذارد یا چنین حقی ندارد، بلکه می‌باید فرهنگ خود را طوری بنویسد که با ساختار بخش واژگان دمساز و هم‌راستا باشد؟ از اینها گذشته، آیا فرهنگ‌نویس باید تمامی عناصر واژگانی را که در گذشته در زبان بوده‌اند همراه با تمامی آنچه اکنون در زبان هستند و یا در آینده احتمالاً در آن خواهند بود به طور یکجا و همزمان در فرهنگ خود بگنجاند و یا در این کار باید دست به اختیار و گزینش بزند؟ و اگر باید دست به گزینش بزند، سنجه و میزان او در این کار چه چیزهایی می‌باید باشد؟ و آیا میزان و سنجۀ او در همۀ موارد چیزهایی یگانه است یا برحسب نوع فرهنگی که می‌خواهد بنویسد فرق می‌کند؟ باری، اینها و ده‌ها پرسش دیگر همه از رهگذر همان پاسخ ساده به ذهن خطور می‌کنند که موضوع کار فرهنگ‌نویس بخش واژگان زبان است.

تازه در کنار این پرسش‌ها، که همگی به موضوع کار فرهنگ‌نویس مربوط می‌شوند، مسائل فراوان دیگری هم هستند که یا به اصول و مبانی فرهنگ‌نویسی مربوط می‌شوند، یا به شیوه‌ها و روش‌های انجام این کار، و یا به این که فرهنگ‌ها بر چه انواع‌اند و از هر نوع چه وظایفی توقع می‌رود و دامنه و عمق اطلاعاتی که در هر نوعی باید به دست داده شود تا چه حد است و چرا، و مسائل بسیار دیگر از همین شمار، که طرح و شرح همۀ آنها، البته، از حوصلۀ این مقال بیرون است و خود جا و مجالی در حد و گسترۀ یک رساله، یا حتی یک کتاب پر و پیمان، می‌طلبد. پس در اینجا به طرح تنها برخی از همان مسائلی بسنده می‌کنیم که به موضوع فرهنگ‌نویسی، یعنی همان بخش واژگان زبان، محدود می‌شود.

۲.  بخش واژگان زبان

زبان‌شناسان واژگان هر زبانی را، در عام‌ترین و فراگیرترین شکل متصورش، متشکل از کلیۀ واژه‌های زنده‌ای می‌دانند که در حافظۀ زبانی تمامی سخن‌وران آن زبان در یک برش از زمان وجود دارد، و سخن‌وران آن زبان می‌توانند با آن واژه‌ها همۀ مقاصد خود به به نحوی مطلوب بیان کنند، اعم از این که آن مقاصد عادی باشند یا صنفی و حرفه‌ای و یا علمی و فنی و یا فلسفی و دینی و یا هنری و ادبی و یا هر چیز دیگر. بخش واژگان برای هر واژه‌ای که در خود دارد حاوی تمام اطلاعاتی است که یا مربوط به تلفظ (و همچنین املای) آن واژه می‌شود یا مربوط به وضعیت دستوری آن و یا مربوط به معنا یا معناهای آن.

از این دیدگاه، بخش واژگان دیگر واژه‌هایی را در بر ندارد که در گذشته رواج داشته‌اند اما اکنون از رونق افتاده‌اند و کسی نه آنها را به کار می‌برد و نه اگر به آنها برخورد کند، معانی‌شان را می‌فهمد – مگر آن که به فرهنگ‌های جامع رجوع کند. به عنوان مثال، بخش واژگان زبان فارسی دیگر حاوی واژه‌های از نوع “اتالیق” و “اتاوه” و “اصفاد” و “پاذیر” (فرهنگ فارسی معین) نیست.

باز از این دیدگاه، بخش واژگان دیگر نه تلفظ‌های کهنه، واژه‌هایی را دربر دارد که خود هم‌اکنون رواج دارند و نه معانی کهنۀ آنها را، مثلاً واژگان فارسی دیگر نه تلفظ‌های کهنۀ “اسفهبد” و “پادیز” و “عِطر” را، به ترتیب، برای واژه‌های رایج “سپهبد” و “پائیز” و “عَطر” در خود دارد، و نه معانی متروک “خیمه” و “زن یا دختر” و “پسر” را، به ترتیب، برای واژه‌های رایج “اتاق” و “کنیز” و “غلام” (فرهنگ فارسی معین).

هم از این دیدگاه، بخش واژگان زبان آن دسته از واژه‌های رایج را، البته، در خود دارد که در گذشته وجود نداشته‌اند ولی در زمان حال، در پی تحولات طبیعی زبان یا به ضرورت پیدایش معانی تازه، در زبان پدید آمده‌اند و اکنون رواج عام دارند. برای نمونه واژگان فارسی اکنون دیگر واژه‌های از نوع “پدافند” و “ترابری” و “خودرو” و “آبدیده” (در معنای “سرد و گرم چشیده و ورزیده شده”) و “تصادف” (در معنای “به‌هم‌خوردن”) را حتماً در خود دارد. گو آن که این واژه‌ها در گذشته یا وجود نداشته‌اند و یا، اگر هم وجود داشته‌اند، در معنای امروزی‌شان به کار نمی‌رفته‌اند.

باری، فرهنگ‌نویس چنان‌چه بخش واژگان زبان را در همین معنای عام و فراگیرش موضوع کار خود قرار دهد، در آن صورت، فرهنگی که سرانجام گرد خواهد آورد “فرهنگ عمومی زبان” نام خواهد گرفت، هر چند که اثر او دیگر “فرهنگ جامع زبان” نخواهد بود، و اگر بخواهد اثرش “فرهنگ جامع” هم باشد، باید واژه‌های متروک را هم بر آن بیفزاید، نیز معانی متروک واژه‌های رایج را، و همچنین اطلاعات ریشه‌شناختی واژه‌های زنده را، و این‌همه را باید طوری تنظیم کند که واژه‌های زنده از واژه‌های کهنه کاملاً متمایز بمانند.

نکتۀ غم‌انگیزی که ذکرش در اینجا شاید خالی از فایده نباشد این است که زبان فارسی هرگز یک “فرهنگ عمومی” در مفهومی که شرحش رفت نداشته است، اکنون هم ندارد، گمان نیز نمی‌رود در میان کسانی که این روزها سرگرم نوشتن فرهنگ فارسی‌اند یکی باشد که تهیۀ چنین فرهنگ عمومی‌ای را وجهۀ همت خود قرار داده باشد. و این در حالی است که ما در این برهه از تاریخ و تحول‌مان به هیچ چیزی بیش از فرهنگی عمومی محتاج نیستیم، فرهنگی که بتواند آئینۀ تمام‌نمای ذهن‌مان و فراهم‌آورندۀ مجموعه مفاهیمی باشد که در این برش از زمان در ذهنمان هست و زنده هست و از آنِ همین جهان امروزی‌مان هست. فرهنگ‌های موجود فارسی همگی، در واقع امر، فرهنگ‌هایی جامع و تاریخی‌اند که نه برای زبان زندۀ فارسی، بلکه برای ادبیات کهنۀ آن و برای فهم متون کهن فارسی فراهم آورده شده‌اند، الّا، البته، فرهنگ نظام که می‌توان گفت تا حدی از این حکم مستثناست.

به هر حال، بخش واژگان زبان، که با این تفاصیل موضوع فرهنگ‌های عمومی را تشکیل می‌دهد. در ژرف‌ترین لایه‌ها از ساختار نحوی زبان با کل نظام زبان رابطه برقرار می‌کند. یعنی در آن لایه که ساخت صوری زبان با ساخت معنایی آن گره می‌خواهد بخورد، تا در آن گره‌خوردگی زبان وسیله‌ای گردد که از رهگذر آن، انسان می‌تواند از ساحَت اصوات به ساحَت معنایی و از آنجا به ساحَت مصادیق و اعیان راه برد.

۳.  واژه: واحد واژگانی

عنصر سازندۀ بخش واژگان را زبان‌شناسان “واژه” می‌نامند. واژه در این مفهوم با کلمه فرق دارد. واژه واقعیتی است مجردتر و عام‌تر از کلمه، و همین واقعیت عام و مجرد است که در فرهنگ‌ها به صورت مدخل مستقل آورده می‌شود. هم از این رو است که واژه را واحد واژگانی می‌نامند. از طرف دیگر، کلمه واقعیتی است عینی‌تر و محدودتر که ضرورتاً نمی‌تواند مقام مدخل مستقل را در فرهنگ‌ها احراز کند، بلکه اغلب ذیل واژه، که در جایگاه مدخل قرار می‌گیرد، آورده می‌شود. به بیان دیگر، در چارچوب فرهنگ‌ها هر واژه‌ای مدخلی مستقل است، ولی هر کلمه‌ای ضرورتاً مدخل مستقلی نیست. به عنوان مثال، صورت‌های پنج‌گانۀ “کتاب” و “کتاب‌ها” و “کتب” و “کتابی” (مرکب از کتاب + یای وحده یا نکره) و “کتابه” (مرکب از کتاب + -ِ ه، پسوند تعریف) بر روی هم پنج کلمۀ جداگانه را تشکیل می‌دهند، و حال آن که این پنج کلمه به طور یکجا و با هم فقط یک “واژه” را می‌سازند، و آن واژۀ “کتاب” است. با این حساب، می‌توان از مبحث بالا این نتیجه را هم گرفت که هر واژه‌ای کلمه‌ای هم هست، ولی هر کلمه‌ای ضرورتاً واژه‌ای نیست. از این رو است که در فرهنگ‌ها فقط واژۀ “کتاب” است که می‌تواند در مقام مدخلی مستقل ظاهر شود، و آن چهار کلمۀ دیگر به هیچ‌روی نمی‌توانند در چنان مقامی جلوه‌گر شوند، بلکه تنها می‌توانند ذیل همین یک مدخل قرار گیرند.

از این گذشته، واژه‌های موجود در بخش واژگان به هیچ‌روی از یکدیگر جدا نیستند، بلکه دست‌کم از طریق دو شبکۀ ساختاری متفاوت به صورتی قانونمند به همدیگر مربوط می‌شوند: یکی از طریق شبکۀ ساخت‌های صوری و دیگری از طریق شبکۀ ساخت‌های معنایی. به عنوان مثال، همان واژۀ “کتاب”، از یک سو، از طریق شبکۀ ساخت‌های صوری با واژه‌های “کتاب‌دار” و “کتاب‌خوان” و “کتاب‌فروش” و “کتابی” (متشکل از کتاب + یای نسبت) و جز اینها ربط پیدا می‌کند و،  از سوی دیگر، از طریق شبکۀ ساخت‌های معنایی با واژه‌های “دفتر” و “نامه” و “رساله” و “جزوه” و “مجلّه” و “دیوان” و مانند اینها مربوط می‌شود. با این تفاصیل، می‌باید گفت که بخش واژگان نیز، مانند بخش‌های دیگر زبان، ساختمند است، گیریم که ساخت واژگان دیگر جزئی از موضوع کار فرهنگ‌نویس نیست، بلکه خود موضوع علمی جداگانه است.

۴ . واژگان‌نگاری و واژگان‌شناسی

زبان‌شناسان علمی را که به شناخت و توصیف ساخت واژگان می‌پردازد واژگان‌شناسی می‌خوانند، و کسی را که بدین علم سرگرم است واژگان‌شناس می‌نامند. هم آنان فرهنگ‌نویسی را واژگان‌نگاری نام می‌کنند و فرهنگ‌نویس را واژگان‌نگار. پس، از این دیدگاه ساخت واژگان موضوع کار واژگان‌شناس است و نه واژگان‌نگار. و واژگان‌شناس، از یک سو، به ریشه‌شناسی می‌پردازد، و اشتقاق تاریخی واژه‌های زبان را از دیرباز تا زمانۀ خود دنبال می‌کند. از سوی دیگر، به بررسی ساخت‌های صوری واژه‌ها همت می‌گمارد و نشان می‌دهد هر واژه‌ای چه ترکیباتی دارد و چه مشتقاتی و چه استعمال‌های خاصی، و از سدیگر سوی، ساخت‌ها و روابط معنایی واژه‌ها را بررسی می‌کند تا معلوم دارد هر واژه‌ای با چه واژه‌های دیگری در یک حوزۀ معنایی قرار می‌گیرد و با چه واژه‌هایی هم‌معنا است یا هم‌آوا یا متضاد، و مانند اینها.

به هر حال، واژگان‌نگار هر چند در مقام کسی که دست‌اندرکار تهیۀ فرهنگ است به بررسی ساخت واژگان نمی‌پردازد. با این‌همه ناگزیر است از نتایج پژوهش‌های واژگان‌شناس در این زمینه کمک‌های فراوان بگیرد. برای مثال، واژگان‌نگار وقتی می‌خواهد تصمیم بگیرد که آیا کلمۀ “خواسته” را می‌باید ذیل مدخل “خواستن” بیاورد و یا در مقام واژه‌های جداگانه به صورت مدخلی مستقل به دست دهد. خواه ناخواه از ساخت معنایی واژگان کمک می‌گیرد. یا از همین رهگذر است که واژگان‌نگار تصمیم می‌گیرد مثلاً کلمات “آبدیده” و “مشروب” و “پیشینه” و “مکتب” را به منزلۀ واژه‌هایی مستقل و به عنوان مدخل‌هایی، به ترتیب، جدا از “آب” و “شرب” و “پیش” (یا حتی “پیشین”) و “کتاب” بیاورد. به همین منوال، بر اساس ملاحظات ساختاری، به ویژه ساخت صوری واژگان، است که واژگان‌نگار تصمیم می‌گیرد، مثلاً، دو کلمۀ “ضربات” و “معلمین” را، به ترتیب، ذیل مدخل “ضربه” و مدخل “معلم” بیاورد و دیگر برای آنها پایگاه واژگانی مستقل قائل نشود.

ناگفته نگذاریم که واژگان‌نگاران، یا همان فرهنگ‌نویسان، همگی از ساخت‌های صوری و معنایی بخش واژگان به یک اندازه در کار خود استفاده نمی‌کنند، بلکه در این‌باره برخی بیشتر از دیگران چنین می‌کنند و برخی کمتر. برای نمونه، صاحب فرهنگ عربی المنجد از ساخت صوری واژگان عربی استفادۀ فراوان می‌کند و در این‌باره چندان پیش می‌رود که فرهنگ او آرایشی به کلی ساختاری پیدا می‌‎کند. چنان‌که در این فرهنگ، مثلاً، کلمات “کتاب” و “کاتب” و “کتیبه” و “مکتب” و “کتاب” و “مکتوب” و جز اینها، همگی به سبب سنخیتی که به لحاظ ساخت صوری با هم دارند، ذیل واژۀ یگانه “کتب” قرار می‌گیرند، صرف‌نظر از آن که کلمات مزبور به لحاظ معنایی احتمالاً می‌توانند هر یک واژه‌ای مستقل قلمداد گردند. به همین منوال اِ . اس . هورن‌بی نیز در اثر خود به نام فرهنگ واژگان رایج انگلیسی برای آموزندگان پیشرفته، از ساخت صوری واژگان انگلیسی بهرۀ بسیار می‌جوید.  به همین سبب فرهنگ او نیز تا حد زیادی آرایش ساختاری پیدا می‌کند. در این‌باره کافی است خواننده به ذیل مدخل یکم “air” در این فرهنگ نگاهی گذرا بیندازد تا گواه صدق این گفته را خود به چشم ببیند، یعنی ببیند که صاحب این فرهنگ چه کلمات گوناگونی را، عمدتاً به ملاحظۀ ساخت صوری‌شان، ذیل همین یک واژه آورده است.

از سوی دیگر، انواع فرهنگ‌هایی که برای فراهم آوردن واژه‌های مترادف یا واژه‌های متضاد و مانند اینها نوشته می‌شوند، همگی، بنابر قاعده، از ساخت معنایی واژگان زبان بیشتر پیروی می‌کنند تا از ساخت صوری آن. به همین صورت است (یا به همین صورت می‌توانست باشد) فرهنگ بیان اندیشه که اخیراً به همت دکتر محسن صبا به زبان فارسی تألیف و از سوی نشر فرهنگ چاپ و منتشر شده است. شاید گفتنی باشد که در زبان انگلیسی این نوع فرهنگ‌ها را، که بیش از هر چیز منعکس‌کنندۀ ساخت و امکانات معنایی‌بخش واژگان زبانند، عموماً زیر عنوان کلی “تساروس” (Thesaurus) می‌آورند و نه زیر عنوان “دیکشنری” (dictionary) که مرادف لفظ فارسی فرهنگ است.

۵ .  اختیار و گزینش در فرهنگ‌نویسی

گفتیم موضوع کار فرهنگ‌نویس بخش واژگان زبان است، و آن خود از مجموع واژه‌های زنده‌ای صورت می‌بندد که در یک برش از زمان در حافظۀ زبانی تمامی سخن‌وران یک زبان وجود دارد. اما فرهنگ‌نویس به هیچ‌روی ملزم نیست تمامی محتوای بخش واژگان را به‌طور یک‌جا در فرهنگ خود بگنجاند. وانگهی، انجام چنین کاری در مقام عمل میسر نیست، گیریم که در مقام نظر ممکن قلمداد شود. از این رو است که فرهنگ‌نویس همیشه به ناگزیر دست به اختیار و گزینش می‌زند، حتی آن‌گاه که سرگرم تهیۀ فرهنگی عمومی است.

اما فرهنگ‌نویس امر اختیار و گزینش واژه‌ها را همواره به کمک سنجه و میزانی یگانه به انجام نمی‌رساند، بلکه این کار را هر بار، به فراخور با نوع فرهنگی که می‌خواهد بنویسد، با سنجه و میزانی دیگر دنبال می‌کند. مثلاً اگر می‌خواهد فرهنگی عمومی بنویسد که به درد قشر یا گروه خاصی (بگوئیم قشر دانش‌آموز) بخورد، در آن صورت از بسامد بالای واژه‌ها در محدودۀ کار و مشغلۀ همان قشر یا گروه (بگوئیم در محدودۀ کتب دبستانی تا دبیرستانی) به عنوان سنجه و میزان خود استفاده می‌کند. و اگر می‌خواهد فرهنگ عمومی دیگری را فراهم آورد که به کار کسانی بیاید که با زبان معیار می‌خواهند کار کنند، در آن صورت، از گزینش واژه‌هایی خواه ناخواه می‌پرهیزد که یا به گویش‌های محلی و اجتماعی تعلق دارند، یا از آنِ لهجه‌های زیر معیارند. یا متعلق به گونه‌های محدود صنفی‌اند، یا صورت‌های شکسته و عامیانۀ واژه‌هایی دیگرند، یا خیلی کهنه‌اند، یا بیش از اندازه نو و نامأنوس و تخصصی‌اند، و مانند اینها. یا اگر می‌خواهد فرهنگی باز هم عمومی اما، به اصطلاح، “دم‌دستی” تهیه کند که به درد مراجعۀ فوری در محدودۀ کارهای روزمرۀ عادی و اداری بخورد، در آن صورت می‌کوشد تا، به اصطلاح، از بسط افقی مدخل‌ها جلوگیری کند؛ یعنی سعی می‌کند از آوردن معانی خیلی بعید یا خیلی مجازی و یا خیلی تخصصی در ذیل هر واژه دوری جوید، یا از اصطلاحات و ترکیبات و عبارات و امثالی چشم بپوشد که هر چند جای طرح‌شان علی‌الاصول در فرهنگ‌های عمومی است، اما در زندگی عادی و ادرای مورد استعمالی ندارند.

اما فرهنگ‌نویس بسا که بخواهد تن به تألیف فرهنگی عمومی و جامع بدهد، در آن صورت ناگزیر است امر اختیار و گزینش را به کلی کنار بگذارد، یا دست‌کم دانسته به چنین کاری دست نبرد، و تا می‌تواند از همۀ گونه‌ها و لهجه‌ها و گویش‌های محلی و اجتماعی و معیار و عامیانه و سبکی و ادبی و موقعیتی و جز اینها واژه گرد آورد، و آن‌گاه به سراغ پیشینۀ زبان در گنجینۀ تاریخ برود، و از آنجا هم هر چند واژۀ کهنه و متروک و دخیل و اصیل و ادبی و علمی و فلسفی و جز اینها می‌بیند، در توبره کند و با خود بیاورد و بر آنچه از پیش گرد آورده است بیفزاید، و این کار را چندان دنبال کند که دیگر مطمئن گردد تا آنجا که او می‌داند هیچ واژه‌ای را از هیچ سنخ و نوعی از قلم نینداخته، یا هیچ کلمه‌ای از چنگ و چنگالش به در نرفته است. باری، فرهنگ‌نویس چون به اینجا برسد – اگر برسد – هرگز نمی‌تواند دل خوش بدارد که حالا دیگر تا فرهنگ عمومی و جامع خودش فقط یک قدم ناقابل فاصله دارد، و آن نیز آراستن همۀ اینها به ترتیب حروف الفبا است، و دیگر هیچ. چرا که کار اصلی او تازه از همین جا شروع می‌شود. و کار اصلی او تدوین و تنظیم انبوه بی‌شمار واژه‌های گردآوری‌شده، آن‌هم، به گونه‌ای است که با ساختار واژگانی زبان، هم به لحاظ ساخت صوری و هم به لحاظ ساخت معنایی و هم ساخت ریشه‌شناختی، تا آنجا که میسر است، دمساز باشد. و این البته کاری نیست که، مثل گردآوری واژه‌های منفرد، سهل و آسان باشد. واقعیت این است که هر یک از آن واژه‌های زنده یا مرده‌ای که فرهنگ‌نویس از گنجینۀ گذشتۀ زبان و یا از مخزن حال آن برداشته است، در شبکۀ بسیار گسترده و سخت تودرتو و به شدت پیچیدۀ نظام حیرت‌زای زبان جایی و مقامی دارد، و فرهنگ‌نویس ناگزیر است، در چارچوب نظامی که به فرهنگ عمومی و جامع خود می‌دهد، بدان واژه چنان جا و مقامی را بدهد که نمایان‌گر جا و مقام آن در نظام زبان باشد، و فرهنگ‌نویس اگر در اینجا شکست بخورد، در کل کار خود شکست خورده است، چرا که در آن صورت، آنچه در طول سالیان متمادی فراهم آورده است و حالا فقط به ترتیب الفبایی فراپیش دیگران می‌خواهد بگذارد، به هیچ‌روی و از هیچ نظر نمی‌تواند حکم آئینه تمام‌نما و شفاف و روشنی را داشته باشد که چون در آن نظر کنی بتوانی تصویری صاف و روشن و بسامان از کل بخش واژگان زبان و تمامی ساختار صوری و معنایی و ریشه‌شناختی آن فرا روی خود گسترده ببینی.

از سوی دیگر فرهنگ‌نویس بسا که بخواهد تنها آن گوشه از بخش واژگان زبان را به عنوان موضوع کار خود برگزیند که فقط به یک حوزۀ علمی و تخصصی معین اختصاص داشته باشد و بس. در چنین صورتی فرهنگی که او فراهم خواهد آورد فرهنگ عمومی نخواهد بود، بلکه فرهنگی خصوصی خواهد بود، یعنی همان چیزی که این روزها تحت عنوان “واژه‌نامۀ تخصصی” خوشبختانه بازاری بسیار گرم دارد. در چارچوب چنین فرهنگ خصوصی‌ای فرهنگ‌نویس تنها به طرح و توصیف شبکه‌ای بسته، بی‌گمان بسیار دقیق، از اصطلاحات رایج در حوزۀ یک علم، یا چند علم به‌هم پیوسته، می‌پردازد و دیگر هیچ. در اینجا فرهنگ‌نویس خوب می‌داند که دیگر با واژه‌های عادی زبان، سروکار ندارد، بلکه با اصطلاحات علمی سروکار دارد، اصطلاحاتی که همگی تعاریفی بسیار دقیق و حساب‌شده دارند، و این اصطلاحات، در حقیقت، کلید در گنج مفاهیم علمی‌اند، و مفاهیم علمی همگی چنان به‌هم پیوسته‌اند که اگر یکی از آنها کم یا زیاد شود، باقی آنها نیز به همان میزان دستخوش کاستی یا فزونی می‌گردند. این است که فرهنگ‌نویس در اینجا به‌خصوص می‌کوشد هیچ واژه‌ای را در فرهنگ تخصصی خود وارد نکند که در شبکۀ اصطلاحات مورد نظرش از پیش وجود نداشته باشد، و تا آنجا که می‌تواند، هیچ واژه‌ای را از قلم نیندازد که بدون آن در شبکه مفاهیم رایج در حوزۀ تخصصی‌اش گسلی یا شکنی پدیدار می‌گردد. باری، بر اساس همین ملاحظات می‌توان گفت شاید درست‌تر آن باشد که فرهنگ تخصصی هر حوزۀ علمی را کسی تدوین کند که در آن حوزۀ علمی خودش متخصص باشد، و زبان‌شناس به چنان کسی تنها خدمات زبان‌شناختی و واژگان‌شناختی بدهد، و دیگر هیچ.

۶ .  نگاهی که غم می‌فزاید

حالا اگر تنها از چشم‌انداز همین یک اصل سادۀ فرهنگ‌نویسی نگاهی گذرا به کلیۀ کارهایی بیندازیم که تاکنون در زمینۀ واژگان زبان فارسی انجام شده است، می‌توانیم خودبه‌خود ببینیم که هر یک از آن کارها، فقط از همین یک جنبه، با چه ضعف‌ها و کمبودها و آشفتگی‌ها دست به گریبان است. البته همین جا بی‌درنگ بگویم و تا می‌شود تأکید کنم که من این را نمی‌گویم تا خدای ناخواسته حق کسانی را ضایع کنم که خداوندگاران این خطه‌اند، کسانی چون دهخدا و معین، که عمری به کنجی نشستند و در به روی خود بستند تا گنجی فراهم آورند و بابی بر دیگران بگشایند که نه آن هرگز پایان پذیرد و نه این هیچ‌گاه بسته شود. وانگهی، چه کسی هست که دود حتی یک صفحه فرهنگ‌نویسی به چشمش رفته باشد و آن‌گاه خود آرزو نکند که در پیشگاه کسانی زانو زند و سر تعظیم فرود آورد که تمام عمر ابراهیم‌وار بر خرمن آتشی نشستند که از دل صدها هزار برگ و صفحۀ آکنده از واژه و امثال سر می‌کشید، با این‌همه خوش دارم این را نیز بگویم که من از قماش کسانی نمی‌خواهم باشم که حرمت علم می‌شکنند تا عزت عالم نگاه داشته باشند، چون خیلی خوب می‌دانم که عزت عالم به حرمت علم است و نه بالعکس. هم از این‌رو است که می‌گویم بگذارید تنها از چشم‌انداز همین یک اصل سادۀ فرهنگ‌نویسی (همین که می‌گوید فرهنگ‌نویس باید موضوع کار خود و حدود آن را از پیش معین کند) به کارهای گذشتگان نگاهی هر چند گذرا بیندازیم تا خود ببینیم حتی آنان که با دستان پر در این پهنه پا نهادند و با گام‌های استوار پیش رفتند و هرگز از سنگینی بار تن نزدند و هیچ‌گاه از پای ننشستند. باز هم، چون در کاری که می‌کردند فقط به دانش واژگانی خود دل‌گرم ماندند و دیگر از اصول و مبانی واژگان‌شناسی توشه چندان برنداشتند و به راه و روش واژگان‌نگاری عنایت چندان نکردند، ناگزیر از رهگذر همین ضعف روش‌شناختی که با خود داشتند رخنه در کاخ بلندی برجای گذاشتند که خود با آن‌همه زحمت پی‌افکندند و با آن مرتبت رفیع برافراشتند. بر آنان که خداوندگاران دانش بودند، از آن بی‌روشی این رفت، تا بر ما که چنان نیز نیستیم، از این بی‌روشی چه رود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *