پرویز ناتل خانلری
بازنشر در قالب محتوای جستوجوپذیر، پس از هفتاد سال
انتشار نخست: مجلهی سخن
مردی پیشاپیش روان بود که گاهبهگاه سرودی میخواند. شور عزیمت ما و فشار آنچه به ما روی میآورد در وجود او همسنگ میشد. گاهی شور سفر اندکی بیش میآمد. آنگاه وی سرودی میخواند. آنآنکه پیرامون وی بودند جز با امور آنی و محسوس سروکاری نداشتند؛ اما آواز او در هر چه دورتر بود میآویخت و ما را نیز بدان پیوندی میداد، چندانکه بدان سو کشیده شدیم …
راینر ماریا ریلکه
شعر چیست؟
از هر کس بپرسید شعر چیست به بدیهه پاسخ میدهد: «نثریست که وزن و قافیه داشته باشد». این تعریف اینقدر بدیهی به نظر میرسد که کمتر کسی در پی آن برمیآید که تعریف جامعتر و درستتری برای شعر بجوید. بهحسب همین تعریف است که در عرف عام الفية ابن مالك و نصاب الصبيان فراهی با دلکشترین غزل حافظ از يك جنس شمرده میشود و همه را «شعر» میخوانند.
اما اهل اندیشه از دیرباز کوشیدهاند که شعر را دقیقتر تعریف کنند. ارسطو گفت: «شعر سخنی است که شوری در دل برانگیزد» و از آثار زمان خود کتابی را در علم طبیعی مثال آورد که منظوم بود، اما آن صفت را نداشت. وی آن را از جنس شعر نشمرد.
پس از ارسطو دیگران از اهل منطق گفته او را تکرار و تأیید کردند و همه گفتند: «شعر سخنی است که مخیل باشد، یعنی در دل بنشیند و حالتی از غم يا شادی برانگیزد.» اما عامه این گفتههای مکرر را در گوش نگرفتند و باز شعر را با نثر سنجیدند و در آن قافیه و وزنی بیش یافتند.
شعر و نثر
این سنجش بیسبب نیست. میدانیم که هر يك از هنرها با مایهای سروکار دارد. مایه نقاشی خط و رنگ است و مایه موسیقی صوت. در معماری و پیکرسازی جسم سخت را بکار میبرند. مایه رقص حرکت است. شعر نیز با کلمه کار میکند، یعنی لفظی که نشانه معنی خاصی است.
این همان مایه است که در نثر هم هست و خویشاوندی شعر و نثر از اینجاست.
اما خطاست که شعر و نثر را، به دلیل آنکه مایه هر دو يكيست، از يك جنس بدانیم و برای تمیز یکی از دیگری فصلی مانند وزن قائل شویم. مايه معماری و پیکرسازی نیز يكيست؛ اما به این سبب آن دو فن را همجنس نمیشماریم زیرا که هدف و غرض آن دو یکی نیست. غرض معماری ساختن خانه و کاخ و سرا نیست که آدمی در آن بتواند آسان و آسوده زیست کند. اگر بر دیوار سرایی نقشی زیبا بنگارند یا بر در آن پیکری بدیع بگذارند غرض معماری تغییر نمیپذیرد؛ زیرا که در این حال نیز، چون در خانه آسایش نباشد کوشش معمار ضایع و باطل است؛ اما از پیکری که ساخته دست هنرمندیست توقع نداریم که بکاری بیاید یعنی فیالمثل در شکم آن نقدینهای پنهان کنیم یا در کاسه سرش که برداشتنی باشد، شربتی بنوشیم.
پس آنچه دو فن را با هم نسبت میدهد مایه کار نیست، بلکه شیوه کار و غرض آنست. شعر و نثر در مایه کار شریکاند، اما در شیوه و غرض یکسان نیستند.
نثر برای بیان امور معقول یا محسوس بکار میرود. در اینجا نویسنده حقیقتی را که خود بدان گرویده یعنی آن را پذیرفته است میخواهد بیان و اثبات کند به طریقی که خواننده آن را بپذیرد. یا نویسنده امری را احساس و ادراک کرده است و غرض او از نوشتن آنست که این ادراك را به وسیله نشانههایی که از پیش میان او و خواننده معهود بوده است به ذهن خواننده انتقال دهد.
اما آن حقیقت یکباره در ذهن نویسنده تجلی نکرده و این ادراك بيمقدمه حاصل نشده است.
پس برای آنکه خواننده نظیر آن معنی یا ادراك را دریابد ناچار باید همان مقدمات بهمان ترتیب در ذهن او حاصل شود. توالی و ترتیب این مقدمات در حصول نتیجه شرط لازم است. اگر حلقهای از این زنجير ترك شود پیوند حلقهها میگسلد.
پس سروکار نثر با امور حسی و عقلی است و نویسنده در اینجا به آن قسمت از قوای ذهنی که «ادراك و عقل» خوانده میشود خطاب میکند. شیوه کار او ایجاد ترتیب متوالی و منطقی در مقدمات است و خواننده را از پلههای نردبان ادراك یکیک بالا میبرد تا مشاهده یا تصدیقی که بهمان ترتیب در ذهن خود او حاصل شده است هر چه تمامتر در ذهن شنونده نیز حاصل گردد.
اما شعر: حالتي انفعالی یعنی شادی یا غمی در دل گوینده پدید آمده است. میخواهد همین حالت یا نظیر آن را در شنونده ایجاد بکند. فرق این حال با ادراك و تصدیق آنست که از مقدمات معین مرتب حاصل نمیشود. تماشای طلوع صبح لذت و شوقی در دل شما برانگیخته است. این لذت امری نفسانی است. اینجا مقدمۀ آن مشاهده دمیدن خورشید بوده است؛ اما همه کس از دیدن آن منظره چنین لذتی درنمییابد. در خود شما نیز آن مقدمه با این نتیجه ارتباط تام ندارد؛ یعنی چه بسا که برآمدن آفتاب را میبینید اما ذهن شما به امری دیگر مشغول است و از این مشاهده لذتی نمیبرید. پس تصور طلوع خورشید مستلزم پدید آمدن آن شوق و لذت نیست.
نویسنده میخواهد تصوری را که از ادراك امری خارجی در ذهن او حاصل شده است به ذهن دیگری انتقال بدهد. این ادراک امر واحدی است اما بسیط نیست؛ یعنی اجزائی دارد و در ادراك مفهوم صبح یا حصول تصور آن در ذهن حواس مختلف شريك بودهاند.
پرتو سیمین خورشید بر کناره افق و آمیختن آن با زردی و سپس تبدیل آن زردی به سرخی و سایههای کمرنگ و دراز که از چیزها بر زمین میافتد به حس بینائی دریافته شده است. طراوت هوا و خنکی نسیم را پوست تن حس کرده است. آواز پرندگان را که از آشیان برآمده به دنبال روزی پرواز میکنند حس شنوایی ادراک کرده و از مجموع این ادراکهاست که تصور صبح در ذهن پدید آمده است.
نویسنده برای انتقال این تصور به ذهن دیگری نخست یکیک اين امور را وصف میکند. هر چه اجزاء مختلف ادراکات خود را بیشتر و بهتر توصیف کند تصوری که از آن در ذهن خواننده حاصل میشود دقیقتر و صریحتر خواهد بود. در این راه آنچه نویسنده را به کمال غرض خود نزدیك میکند وضوح و صراحت است.
اما غرض شاعر انتقال صورت ذهنی نیست بلکه القاء حالت نفسانی است. از دیدن منظره صبح شاعر شوق و لذتی یافته و در این لذت است که میخواهد شنونده را شريك سازد. برای رسیدن به این منظور لازم نیست که همه جزئیات منظره خارجی را در ذهن شنونده تصویر کند. شاید خود او نیز به همه این امور توجه نکرده است. يك يا چند ادراك ناگهان برقی زده و در خاطرش حالتی پدید آورده و همین حالت او را از مشاهده امور دیگر بازداشته است؛ اما اکنون آنچه مهم است و در ضمیر او میگذرد آن حالت نفسانی است نه مقدمه ادراکی آنکه شاید هم فراموش شده است.
شاعر همدلی میجوید، یعنی میخواهد همین شوق را در دل دیگری نیز برانگیزد. برای این غرض ذکر و تفصیل همۀ مقدمات ثمری ندارد. گاهی اشارهای به آنها بس است، اما این اشاره باید دلانگیز باشد. باید در ذهن آرمیده شنونده جنبش و جوشی بر پا کند تا برای پذیرفتن آن حال آماده شود.
قسمتی از این جنبش را بهوسیله تطبیق صورتهای ذهنی که بهظاهر از هم دورند اما پیوندی لطیف و نهانی دارند میتوان ایجاد کرد. شاعر تصور پرتو پاک و شفاف سپیدهدم را با خیال چهرۀ لطیف و تابناك دلدار برابر میکند و ا و این دو صورت را یکجا به ذهن شنونده انتقال میدهد. برای دریافتن پیوند و نسبت میان این دو امر طی مراحلی لازم است. نثر این مراحل را یکیک طی میکند؛ اما شعر فاصله را از میان برمیدارد و دو سر زنجیر را به هم میپیوندد.
شنونده از این تیزروی به شگفت میآید. جوش و جنبشی در خاطرش برمیخیزد که او را برای تأثر پذیری آماده میکند.
اما ادراك سريع این رابطه همیشه برای شنونده آسان نیست و بسا که برای حصول همین مقصود نیز لازم است در ذهن حرکتی باشد. برای ایجاد این جنبش که لازمه ادراك صورتهای ذهنی شاعرانه و تأثر پذیرفتن از آنست شاعر از آهنگ و وزن یاری میخواهد.
شعر و موسیقی
پس شعر و نثر در يك امر باهم اشتراك دارند و آن مایه کار است که کلمات باشد، یعنی صوتهایی كه هريک بر معنی خاصی دلالت میکند؛ اما از دو جهت با هم مختلفاند: یکی از جهت غرض و دیگری در شیوه کار.
اکنون شعر را با موسیقی بسنجیم:
غرض هر دو ایجاد حالتی است نه اثبات امری یا تصویر منظری خارجی با قطعنظر از تأثری که ممکن است در بیننده پدید بیاورد.
مایه کار نیز در هر دو صوت است. یکجا صوتهای موسیقی که بهحسب نسبت زیروبمی نغمه را و بهحسب وقوع در زمانهای متساوی ضرب و وزن را میکند. جای دیگر صوتهای ملفوظ که ترتیب آنها بهحسب دلالت، صورتهای گوناگون به ذهن القاء میکند و تنظیم آن صوتها به حسب آهنگ و وزن نشاط بهحسب و شوقی در شنونده برمیانگیزد که صورتهای ذهنی را جان و جنبشی میبخشد و از آن حالتی در نفس پدید میآید.
شیوه کار نیز در این دو هنر، اگرچه یکی نیست، شبیه است؛ زیرا که به خلاف نثر، در هیچیک از این دو، ترتیب و توالی مقدمات برای حصول نتیجه لازم نیست بلکه جنبش و نشاطی لازم است.
پس شعر اگر چه با نثر هم مایه است با موسیقی خویشی نزدیکتری دارد؛ اما در موسیقی به ازای صوتها معانی خاصی نیست و به این سبب حالاتی که موسیقی کند کلیتر و مبهمتر است. شعر، از این جهت که هر دو دسته از اصواتش حاکی از معنی خاصی است، در بیان حالات دقیقتر و صریحتر از موسیقی است.
اما به همین سبب شاعر در ترکیب و تلفیق اصوات دست و بالش بستهتر است و ناچار باید تابع حدود و قیود سخن باشد.
صورت و معنی شعر
از آنچه گذشت دانستیم که شعر دو وجه دارد: یکی صورت آنست که صوتهای ملفوظ و آهنگ و وزن آنهاست؛ و دیگر معانیای که از آن صوتها بهحسب وضع، در ذهن حاصل میشود. این هر دو وجه با هم در ایجاد حالت نفسانی که غرض شعرست تأثیر دارد؛ اما برای آنکه بحث از شاعری آسانتر باشد نخست این دو وجه را جداگانه مورد بحث قرار میدهیم و سپس از ارتباط و چگونگی ترکیب آن دو سخن میگوییم.